|
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین و الصلاة و السلام علی سیدنا و نبینا ابیالقاسم المصطفی محمد و علی اله الاطیبین الاطهرین المنتجبین الهداة المهدیین.
امروز شرکت من در مجموعهی زایران خاک خونین شلمچه، برای بزرگداشت یاد و نام شهیدان عزیز و مردان بزرگی است که با خون خود، با جهاد و همت خود، با عزم و ارادهی خود، نام شلمچه و خرمشهر و خوزستان و ایران را در تاریخ، بلند کردند.
ملت ایران در دورة معاصر، هر چه عظمت و عزت در دنیا دارد، به برکت خون رزمندگانی است که در این سرزمینهای خونین، حضور پیدا کردند و جان خود، سلامت و جوانی خود را برای اسلام، برای ملت و میهنشان در طبق اخلاص گذاشتند و تقدیم کردند. ایران، امروز هر چه دارد و در آینده هر چه بدست بیاورد، به برکت خون این شهیدان است. اگر این شهدایی که شلمچه، یادگار آنها و این بیابانهای خونین، حامل نشانههای آنهاست، نبودند، امروز در این کشور، از استقلال ملی، از شرف ملت، از اسلام و از هیچ چیز ایرانی، نشان برجستهیی نبود؛ اینها در مقابل دشمن مهاجمی که بدون کمترین ملاحظهیی به مرزهای جغرافیایی و مرزهای ملی و مرزهای اعتقادی حمله کرده بود، ایستادند.

|
تاریخ : پنجشنبه هفدهم اسفند 1391 | 22:53 | نویسنده : سه راهی شهادت

آری روزگار غریبی است برادر! روزگار غریبی! مجروحین دیروز جنگ، آنهایی که جسم خستهشان هدف تیر و ترکش قرار گرفته و جای سالمی در بدنشان نمانده، امروز در غربتی مضاعف، دلهایشان آماج تیرهای تهمت و خدنگهای افترا و بهتان مرفهین بیدرد و نامردان چادر به سر روزگار قرار گرفته است. و به یک معنا، مجروحین دیروز، شهدای امروزند. برادر بگذار همچنان که دیروز در غربت جنگیدیم، امروز نیز غریبانه فحص نماییم، بگذار همانطور که دیروز عزیزان ما مظلومانه شهید شدند، امروز غریبانه تفحص شوند.
ای شهیدان، ای متفحصین ریاضت پیشه، ما علیرغم مخالفت قشرگریزان از جنگ و قوم متنفر از بوی باروت، آنهایی که رجعت ظاهریتان را عبث پنداشته و بیهوده میانگارند، همچنان به کار مقدس خویش ادامه خواهیم داد تا خدا چه خواهد؟
آری این سرباختگان سرافراز و بقیهالسیفهای دشمنگداز، که عرصه خاکی را بر خویش تنگ دیدهاند، با تلاشی زایدالوصف قفس تن را شکسته و پر به اوج لایتناهی میکشند. همچون ابراهیمها که ذرات وجودشان و بندبند تنشان، عاری از تعلقات دنیوی بود، به عیان دیدیم که در آخرین لحظات عروج هیچ چیزی از مال دنیا نداشت، مگر قرآن، تصویر امام و آقا، عطر، جانماز و انگشتر. و آنگونه بود که سزاوار عروج گشت و شایسته پرواز...
او دردمندی بود هجران کشیده که شکوه فراق را در لحظه لحظه زیستن به ترنّمی آهسته نشسته و نسیم وصال از ذرات وجودش آرام میوزید. هر بندبند تنش، نیای بود به گستره هور و به وسعت نیستان. و آنگونه سوز عارفانهاش احساس عاطفه را به ناله وامیداشت.
آری، همو که با داغ و درد متولد شده، در عرصه عشق و جنون رشد یافته و در بستری از خون آرمید، شبزندهداری بیداردل، متهجدی عارف که مفهوم ژرف و مضامین بلند آیات حضرت حق را با گلویی شکافته مترنم گشته و در مقتلی سرشار از خون، آنان را عاشقانه و عارفانه چه زیبا به تفسیر نشست. رکعتین عشق بی وضوی خون مفهومی ندارد و ابراهیم، آن پیر صغیر عرفان سرخ، از جویبار خون وضو ساخت و در مصلای مقتل، قامت به صلوه عشق بست.
قامتی به بلندای تاریخ سرخ تشیع، رسته از تعلقات دنیوی و گسسته از قید تعیّن که تنها دل به او بسته بود و عاقبت به حریم قربش واصل شد. سبزپوشی که سرخی دیروزمان، مرهون آن سفر کرده است. مهاجری که با آن همه آشنا در اوج غربت و گمنامی، رو به مقتل خورشید، در شفق خون غسل وصل نمود. دلسوختهای که سجده بر قتلگاه سرخ سرباختگان کرد و در خلوتی به گستره نخلستان مولا، به راز و نیاز با معشوق نشست و با آهی به وسعت چاه، بر داغ دل هجران کشیده و زخم دیرینه سینه خویش مرهم شهادت گذاشت. داغی که مرهمش جز شهادت نشاید. آری سر داد تا سرّ عشق همچنان سربه مهر بماند و جان داد تا راز عشق جانان سربسته.
و عاقبت دیار آشنا را به غربت خاکدان تنگ قفس ترجیح داده و قطرهوار وصل به دریای بیکران حضرت معشوق شد.
راه عشق
سالگرد ارتحال امام (ره) نزدیک بود، کاروان عاشقان خمینی کبیر (ره) از تبریز به راه افتادند تا به زیارت مقتدایشان بروند. ابراهیم جوانترین عضو این عاشقان بود که به عنوان آخرین نفر به آنان پیوست. کفشهایش را درآورد و با پای برهنه قدم در راه نهاد. بچههای دیگر به او نگاه کردند. آسفالت جاده بسیار داغ بود. صدایی در فضا پیچید: «احمد پوری فعالی این کار را نکن پاهایت میسوزد.» اما او میخواست سوزش پای رقیه (ع) را در کربلا احساس کند. برای همین در تمام طول راه سعی داشت از اعضای کاروان دورتر حرکت کند تا فرمانده او را با پای برهنه نبیند. قرآنش را به دست گرفت و زیر لب زمزمه کرد. ابراهیم تا پایان راه توانست یک جزء قرآن کریم را حفظ نماید. زمانیکه به بارگاه روح الله الخمینی (ره) رسیدیم ،پاهای او غرق خون و تاول بود و او متواضعانه به حرم مولایش داخل شد در حالی که در تمام مسیر از خوردن آب امتناع نموده بود تا بداند در کربلا بر جد بزرگوار صاحب الزمان (عج) چه گذشته است.
راوی:همراه شهید
بنده خدا
نیمههای شب بود که از خواب بیدار شدم. بچهها که مسافتی طولانی را در راه رسیدن به حرم امام (ره) پیاده آمده بودند، از شدت خستگی به خواب سنگینی فرو رفتند. صدای زمزمههایی سوزناک با صدای جریان آب در هم آمیخته بود. آرام قدم برداشتم تا به نزدیک رودخانه رسیدم. باورم نمیشد، ابراهیم در نیمههای شب با آن پاهای تاول زده و بدنی خسته در حال عبادت خداوند بود. بیاختیار اشک از چشمانم جاری شد، خدایا زبان از توصیف نماز شب و راز و نیاز او قاصر است. ابراهیم در کنار عبادت خاضعانه علاقه زیادی به ورزش داشت و در رشته هاپکیدو در استان دارای مقام اول بود و همیشه با ریتم نظامی خاصی قدم رو میرفت. پس از اینکه از زیارت امام (ره) به تبریز بازگشتیم، با اصرار زیاد به نیروهای تفحص پیوست. حتی یک بار گفت: «من ده هزار تومان پولی را که قرض الحسنه گرفتهام به شما میدهم تا لطف نمایید و مرا سه ماه در منطقه نگه دارید.»
«ابراهیم واقعاً بنده خدا بود.»
راوی:همسفر شهید
مدال عاشورا
زمانی که ابراهیم از زیارت حرم امام (ره) بازگشت، مصادف با روزهای مانور عاشورای یک بود. او خیلی دوست داشت در این مانور شرکت کند اما من گفتم: «خستهای و در ضمن پاهایت تاول زده است.» با مزاح رو به او کرده و گفتم: «به ما هر چه مدال بدهند، تقدیم تو میکنیم.» پس از بازگشت از مانور از طرف مقام معظم رهبری به تمام شرکت کنندگان مدال مانور عاشورا اعطا شد و من طی مراسمی خاص همین مدال را بر گردن ابراهیم انداختم. او عاشق بود و همان ارادتش به امامان و تواضعش در مقابل پروردگار باعث شده بود در اولین سال ورودش به مدرسه (دبیرستان سپاه) به عنوان دانشآموزی شاخص شناخته شود. درست یادم هست زمانی که مسجد حضرت علی (ع) در دست احداث بود او با شوق فراوان لباس کار میپوشید و تا پایان روز فعالانه همراه بسیجیان کار میکرد و در پایان نیز خیلی آرام و بدون تظاهر لباس پوشیده و از مسجد بیرن میآمد.
راوی:برادر شهید
سجاده سرخ شهادت
شب هفتم تیرماه ابراهیم حالت دیگری داشت. تا اذان صبح در حال راز و نیاز با خدا بود. بعد از نماز نیز با روشن کردن ضبط شروع به ورزش زورخانهای نمود. از محل اسکان ما تا محور،راه ناهموار و خاکی و حدود 4 کیلومتر بود. وقتی به منطقه رسیدیم در گرمای 50 درجه فکه پس از ذکر دعا و استمداد از خداوند کارمان را آغاز کردیم.
بیل مکانیکی در کانال دست از کار کشید. این حرکت مژده خبری از باقی مانده وسایل شهدا به شمار میرفت. یک نارنجک پوسیده از میان خاکها پدیدار گشت. ناگهان صدای انفجاری در فضا پخش شد. یک باره دلم لرزید، ابراهیم در سجادهای سرخ با دستان بیانگشت خود خوابیده بود. فریاد زدم: «ابراهیم بلند شو!» تبسم ابراهیم در آن شرایط آتش به جانم میزد. با تلاش فراوان او را به آمبولانش رساندم. او در راه فقط کلام «یا حسین» را زمزمه میکرد. نگاهی معصومانه به اطرافش انداخت، از بچهها خواست تا پنجره ماشین را باز کنند و چند قطرهای آب طلب کرد تا لبان خشکیدهاش را تر نماید. او چند لحظه بعد «یا حسین» گویان چشمانش را برای همیشه بست.
راوی:همراه شهید
سرباز ولیعصر عجل الله فرجه
ابراهیم در اکثر مواقع لباس خاکی رنگ میپوشید و همیشه سعی داشت با لباس سپاه از پادگان خارج شود. آنقدر تواضع در وجودش بود که حتی در پوشیدن لباس مراعات میکرد. یک روز دژبان مقابل درب جلوی ما را گرفت و گفت: «برادر! چون شما سرباز هستید، نمیتوانید از پادگان خارج شوید.» من فوراً در مقابل احمد پوری ایستادم و گفتم: «ایشان کارمند رسمی سپاه است، و لیکن لباس خاکی رنگ پوشیده است.» اما ابراهیم بدون آنکه ناراحت شده باشد، گفت: «ایشان راست میگویند، من سربازم سرباز حضرت ولیعصر (عج)».
راوی:دوست شهید
تاریخ : شنبه دوازدهم اسفند 1391 | 22:2 | نویسنده : سه راهی شهادت

ارزش اینان نیز کم نیست
چرا که آنها، یک بار شهید شدند
اما هر یک ازاینان روزی هزاران بار شهید میشوند...

اینان را نیز واسطه ی خود قرار دهید......
تاریخ : شنبه دوازدهم اسفند 1391 | 21:48 | نویسنده : سه راهی شهادت

نیازی به انتقام نیست....
فقط منتظر بمان.
آن ها که آزارت می دهند،
سرانجام به خود آسیب می زنند
و اگر بخت مدد کند...
خداوند اجازه می دهد تماشاگرشان باشی...
تاریخ : چهارشنبه نهم اسفند 1391 | 12:2 | نویسنده : سه راهی شهادت
و ای خواهرم! تو هم با حفظ حجابت جهاد می کنی،
هم در راه خدا، هم جهاد با نفس و هم جهاد با کفر.
شهید ملک علی نوری
بسم رب الشهداوالصدیقین
پیامبراکرم(صلی الله علیه وآله)اول من یدخل الجنة شهید...
شهیداولین کسی است که واردبهشت میشود
/بحارالانوار{144/74}
آیاتابحال به شهدافکرکرده اید؟آیابه درددل های مادران
شهیدگوش داده اید؟همان ناله های ملایم وآرام که
ازدهلیزهای قلب مادرشهیدکه آرام گریه میکند
وباخودحرف میزند
گاهی باگفتن حسین حسین...
وگاهی هم گویاباکسی صحبت میکند
که سالهاانتظارآمدنش رادردل دارند را شنیده اید؟
مادران شهیدهرروزباپسرشان درددل دارنداینچنین...پسرم،
عزیزم،بچه هاهمه امدند،دوستانت آمدنداماخبری ازتونیست
پسرم چشمانم سفیدشد آنقدرچشمم رابه در دوختم و
انتظارآمدن توراکشیدم
اگراندگی تحمل کنیم وبه خودمان اجازه بدهیم
صحبت های مادران شهیدراگوش دهیم
هرلیلی مجنون میشوداماوای برماکه حتی تحمل صدای
مادرشهیدرانداریم بااین حال آیانبایدعنوان زنده بودن راازمابردارند؟
آیاتابحال به این فکرکرده ایدکه چرامااسیرلحظه های دردناک
دنیاشده ایم؟ چرادیگربه گل سرخ عشق نمی ورزیم مگر
گل لاله بنام شهدا نبود؟هرکس باشوق یک شاخه ازگل لاله
رادرباغچه ی منزلش خاک میکرد...
پس چرادیگرمثل آن روزهاآسمان وزمین وگل وشهیدبرایمان
زیبانیستند؟
باگل لاله آرامش میافتیم اماامروزازصدای آهنگ های وحشتناک
بیگانه آرامش میابیم امروزناخن های رنگ خون گرفته حنجره ی
عفت رامی فشارندوروح دیگران رامیخراشندولطمه به عاطفه
میزند...
پاهای برهنه راه شوم رامی پیمایندهنگامیکه بادموهای برپیشانی
ریخته رامی پراکند،تازیانه ای به صورت عصمت میزند.
چشمهائیکه دل میربایند،پشت به همه ی حیامیزندوصداهای
نازک وتغییریافته،اصیل ترین عشق رابه پای داربی گناهی
میبرندوخودرابه عشق اصلی معنی میکنندودل
رامیفریبند.امروزبارنگین کمان پشت چشم،راهی برای گناه
میسازندازپله های شهوت بالامی روندسفیدی دلشان
راباسیاهی چشمانشان عوض میکندوشرم وحیارابه سرزمین
گذشتگان به سرزمین متحجرین تبعیدمیکنندوخودرابه هرصورتی
درمی آورندومترسک وارمی ایستندتاکسی باعنیبه ی چشمش
ازاوعکس فوری برداردوبرصندوق دلش پست کندحتی برای یک
لحظه بامتصل شدن به پیچک انحراف به سوی فناشدن پیش
میروند،دریغ ازیک لحظه تفکربه کجاچنین شتابان؟؟؟؟؟؟؟؟
صفای سینه رازیرچکمه های هوس ازبین میبرند
وعطرفناشدن رابه خودمیزنندودلها رابه زنجیرنگاه خودراسیرمیکنند
چشمان همیشه مشتری خودرابه اطراف میگردانندتاخریداردلشان
راپیداکننداگرچه دست های ابریشمی دارندولی دلشان ازآهن
است.شمارابه خواب غفلت میبرندوخودش بربالین شما
می ایستدتابه شرافت تن پوزخندبزند.پلکهایشان به
جای،محافظت ازچشم نگاه تدریجی رابه ارمغان
می آورند.امروزاسیرلحظات دردناک دنیاشده ایم وازهمه
چیزغافلیم چرااینقدرازشهدادورشدیم؟کاش این سئوال لابه لای
ذهنمان کمی بیشترخودنمایی میکردکه هرکدام
ازماهرروزچقدرازوقتمان رابه شهدااختصاص داده ایم؟چقدربه
آنهافکرمیکنیم؟چقدروصیتنامه های شهدارامیخوانیم؟آیالذت
باشهدابودن تابحال درماوجودداشته یانه؟
چقدرخودرامدیون خون پاکشان میدانیم؟وای برمااگرخون شان
رافرش راهمان قرارداده باشیم!تابحال چندبارشانه های
صبورمادرشهیدیاپدرشهیدرازیردستهایمان فشرده ایم تابه
آنهاآرامش بدهیم؟
درحالیکه آنهاآرام ترین زنان ومردان این سرزمین هستندونیازی به
آرامش ماندارندرحالیکه آنان هرروزهمراه وهمدم وهمزبان
شهیدشان هستندبه بیچارگانی چون مانیازندارند.
این ماییم که محتاج آنانیم.نمیدانم تابحال دلت برای تنگ شده
یانه؟نمیدانم تابحال منتظربوده ای یانه؟
اصلاچقدرانتظارکشیده ای؟انتظارآری انتظار!!
راستی میدانی اگرصاحبمان مهدی(عج)بیایدهمه مادران چشم
انتظار،دیگرانتظارشان به سرخواهدرسیداگرآقابیایدعطرشهیدفضای
دلهایمان راسرشارمی کند.اگرآقابیایدشهیدان زندگی دوباره
رادرقدم بهاری اوآغازمی کنندودریک کلام
اگرآقابیایدمادرشهیددرددلهایش رابه
آقابازگومیکندشایدمادرشهیدآن لحظه ازماهم شکایت کند
پس کمی بخودبیائیم

دنیا مشتش را باز کرد،
شهدا "گل" بودند و ما "پوچ".
خدا آنها را برد و زمان ما را…
نوشته شده توسط
ابولقاسم نیکنام
92/5/9:: 4:10 عصر
|
() نظر